هنوز صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم
که همچون غریبه ای مرا بی تفاوت دنبال می کنی
ومن این چنین پیش خود می پندارم که هنوز …
با گام هایت مسیرمرا دنبال می کنی ولی افسوس …
مرگ بر دوراهی ها ، لعنت بر هرچه بیراهه است
آری به اولین دوراهی که رسیدیم دیگر صدای قدم هایت نیامد
تو رفته بودی همه گفتند که تو عابری بیش نبودی …
هر چه نزد مدعى قامت كنى خم بيشتر
میكند اسباب زحمت را فراهم بيشتر
رشته ى اين ملك را هر كس به سويى میكشد
آدم بیدرد و غم را دلخوشى گردد فزون
دردمندان را عذاب و ماتم و غم بيشتر
در زمانى كه شود ارزان بهاى زخم دل
از چه رو هر روز گردد نرخ مرهم بيشتر
............... ادامه مطلب
روزگار بی وفا با من غریبی می کند
این دل درد آشنا با من غریبی می کند
قصه ای دارم جدا از قصه های آشنا
چون کلاغ ماجرا با من غریبی می کند
کشتی سودایی ام بر موج تنهایی نشست
ساحل و هم ناخدا با من غریبی می کند
دفتر دلتنگی من گشته پر نقش و نگار
سادگی در سایه ها با من غریبی می کند
چهره ای در آینه از عشق و شادی می سرود
شعرها - آیینه ها با من غریبی می کند
دیرگاهی همدم ابر بهارم روز و شب
ابرها دیگر چرا با من غریبی می کند؟
کاش فریادی بلند این بغضها را می شکست
گریه های بی صدا با من غریبی می کند
--- ---
باز آمدی که قلب مرا زیر و رو کنی ؟
با حرف عشق زخم دلم را رفو کنی
تا مطمئن شوی که ازعشقت شکسته ام
هی حال و روز قلب مرا پرس و جو کنی
این رسمش است ، بی خبر از من جدا شوی
اما گلایه از من بی آرزو کنی ؟
از سر گذشته آب ،چرا فکر می کنی
این آب ِ رفته ای است که باید به جو کنی
از شاخه های عشق ، چو گل چیده ای مرا
عطری دگر نمانده برایم که بو کنی
گفتم که بی تو هم دلم آرام و سرخوش است
کم مانده بود دست دلم را تو رو کنی
در کوله بار خاطره هایت به دوش من
جز گریه هیچ نیست ، اگر جستجو کنی . . .
بی تو طوفــــــــــانزده ی دشـــت جنونم
صید افـتاده به خــونم
تو چسان میگذری غافل از اندوه درونم
بی من از کــوچه گـذر کردی و رفـــتی
بی من از شهر ســــفر کردی و رفـــتی
قطـره ای اشـک درخشید به چشمان سیاهم
تا خَــم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهـــم
تو ندیدی٫٫٫٫٫٫٫٫... ادامه مطلب
--- ---
من به مدرسه ميرفتم تا در س بخوانم ...
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي ...
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا ؟!
من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم ...
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود ...
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت !
معلم گفته بود انشا بنويسيد و موضوع اين بود : علم بهتر است يا ثروت ؟!
......... ادامه
--- ---.: Weblog Themes By Pichak :.